نوجواني جبهه ها را درك كرد

بازي پس كوچه ها را ترك كرد


رفت تا خط مقدم تا خدا
رفت تا معنا كند آيينه را


صورتش را با چفيه بسته بود
عزم او انگيزه اي پيوسته بود


مادر پيرش پر از دلواپسي
پشت پايش نور مي ريزد بسي


«دست حق پشت و پناهت اي پسر
دين و ايمان تكيه گاهت اي پسر»


آن بسيجي نبض فردا را گرفت
نبض فردايي فريبا را گرفت


رفت تا در جبهه ها زيبا شود
نيمه گم گشته اش پيدا شود


خاك ايران را حمايت مي نمود
خونفشاني را روايت مي نمود


«تكه اي از آسمان مال من است
راه پرواز من از اين روزن است»


جبهه درها را به رويش باز كرد
او خودش را تا خدا آغاز كرد


بوي باروت و مسلسل، بوي خون
جانفشاني هاي پي در پي، جنون

واحد پول جنون پروانگي است
شعله هاي آتش و ديوانگي است

يورش دشمن، شقايقهاي سرخ
عشق تا اوج دقايقهاي سرخ


تانكها ناگاه پيدا مي شوند
بي خدا يي ها هويدا مي شوند


نوجوان اما پر از دلدادگي است
او پر از انگيزه آزادگي است


داخل دستان او نارنجكي است
واي! اين با زندگي بيگانه كيست؟


او كه اين سان مست و بي پروا شده
او كه اين سان عاشق و شيدا شده


سنگر خود را رها كرد و پريد
پرده هاي خواب و رويا را دريد


تانك دشمن ناگهان آتش گرفت
نقشه گردنكشان آتش گرفت


يك كبوتر از ميان شعله ها
آسمان – پرواز آبي تا خدا


رضا حداديان

مــــولاي غريبــــــم!
اشتياقــــــي که به ديــــدار تـــو دارد دل مــــن
دل مـــــن دانـــد

و مـــــــن دانــــــم و

تنــــها دل مــــــن ...


شـــادی
روح شـــهـــدا صـــلـــوات