زبان کودکی
یک روز که پیامبر ( ص ) در وقت نماز از خانه بیرون آمده و عازم مسجد بود دو تا از کودکان که در کوچه بازی می کردند جلوی آن حضرت را گرفتند و گفتند : « برای حسن وحسین خم می شوی و آنها را پشت خود سوار می کنی آیا می شود ما را هم بر پشت خود سوار کنی ؟ مگر ما پیش شما عزیز نیستیم ! »
پیغمبر ( ص ) گفت : « بله شما هم عزیز هستید ، ولی حالا دارم می روم مسجد برای نماز و دیر می شود ، باشد برای وقت دیگر . »
یک روز که پیامبر ( ص ) در وقت نماز از خانه بیرون آمده و عازم مسجد بود دو تا از کودکان که در کوچه بازی می کردند جلوی آن حضرت را گرفتند و گفتند : « برای حسن وحسین خم می شوی و آنها را پشت خود سوار می کنی آیا می شود ما را هم بر پشت خود سوار کنی ؟ مگر ما پیش شما عزیز نیستیم ! »
پیغمبر ( ص ) گفت : « بله شما هم عزیز هستید ، ولی حالا دارم می روم مسجد برای نماز و دیر می شود ، باشد برای وقت دیگر . »
بچه ها گفتند : « ما همین حالا می خواهیم . »
و حضرت با ایشان به مهربانی صحبت می کرد تا ایشان را راضی کند که از سواری صرف نظر کنند ولی آنها گوش نمی کردند .
اصحاب در مسجد منتظر بودند . بلال به جستجوی پیامبر ( ص ) آمد و آن حضرت را در این حال دید . خواست کودکان را براند ، ولی پیغمبر ( ص ) نگذاشت و بلال را به خانه فرستاد و گفت : « گردوی تازه داشتیم ، برو و هر چه باقی مانده بیاور ! »
وقتی بلال رفت ، پیغمبر ( ص ) به کودکان گفت : « بیائید با هم یک معامله بکنیم ! فرض کنیم که من شتر هستم ولی سواری نمی دهم و شما می خواهید شترتان را بفروشید ، آیا حاضرید که من خود را از شما بخرم و عوضش گردو بدهم و من دنبال کارم بروم ؟ »
بچه ها گفتند : « این ، بد نیست و معاملۀ خوبی است . »
در همین وقت بلال با هشت تا گردو رسید . پیغمبر ( ص ) گردوها را به کودکان داد و پرسید : « حالا معاملۀ ما تمام است ؟ »
بچه ها که از دیدن گردوهای تازه خوشحال شده بودند ، گفتند : « تمام است ای پیامبر خدا ! ».
آن وقت حضرت به مسجد آمد و لبخندزنان به اصحاب فرمود : « برادرم حضرت یوسف را برادرانش به چند درهم فروختند ولی بچه های مدینه مرا به چند دانه گردو ! » .
[ جمعه 15 خرداد 1394 ] 12:46 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]