کمک به مادر پیر
روزی پیغمبر ( ص ) و یاران از راهی می رفتند . به لب چاه آبی رسیدند . پیرزنی ناتوان مشکی بر سر چاه گذاشته بود و میخواست از چاه آب بکشد اما زورش نمی رسید که دلو را بالا بکشد .
پیامبر گرامی اسلام ( ص ) پیش رفت و گفت : « ای مادر! اجازه می دهی به تو کمک کنیم ؟!»
پیرزن جواب داد : « خیلی ممنون هستم خدا شما را یاری کند .»
پیغمبر ( ص ) بند دلو را گرفت و چند بار آب کشید و مشک را پر کرد و سر آن را محکم بست . معلوم بود که بردن مشکِ آب برای پیرزن کار دشواری بود .
پیامبر ( ص ) گفت : « حالا تو از جلو برو ، ما مشک را می آوریم .»
یکی از یاران رسول خدا ( ص ) گفت : « آقا اجازه بدهید من می برم .»
روزی پیغمبر ( ص ) و یاران از راهی می رفتند . به لب چاه آبی رسیدند . پیرزنی ناتوان مشکی بر سر چاه گذاشته بود و میخواست از چاه آب بکشد اما زورش نمی رسید که دلو را بالا بکشد .
پیامبر گرامی اسلام ( ص ) پیش رفت و گفت : « ای مادر! اجازه می دهی به تو کمک کنیم ؟!»
پیرزن جواب داد : « خیلی ممنون هستم خدا شما را یاری کند .»
پیغمبر ( ص ) بند دلو را گرفت و چند بار آب کشید و مشک را پر کرد و سر آن را محکم بست . معلوم بود که بردن مشکِ آب برای پیرزن کار دشواری بود .
پیامبر ( ص ) گفت : « حالا تو از جلو برو ، ما مشک را می آوریم .»
یکی از یاران رسول خدا ( ص ) گفت : « آقا اجازه بدهید من می برم .»
ولی پیامبر ( ص ) نگذاشت و گفت : « مگر من نمی توانم ببرم ! خودم می برم .»
هوا بسیار گرم بود و آفتاب سوزان ! قدری رفتند و به خیمه ای رسیدند . پیرزن ایستاد و گفت : « این جا ، خانۀ ماست خدا به شما اجر دهد !»
حضرت مشک را بر زمین گذاشت و زن وارد خیمه شد .
پسرانش پرسیدند : « مادر کجا بودی ؟! »
گفت : « رفته بودم آب بیاورم . حالا شما بروید و مشک آب را به داخل بیاورید . »
پسران وقتی مشک را سنگین یافتند ، گفتند :« مادر جان! چطور این مشک سنگین را آوردی ؟»
پیرزن گفت : « من نیاوردم ، چند نفر جوان بر سر چاه رسیدند ، یکی از آنها مشک را پر کرد و بعد هم تا اینجا آورد .»
پسران گفتند : « او که بود ؟ حداقل برویم از او تشکر کنیم . »
پیرزن و فرزندان از خانه بیرون آمدند ، پیرزن پیامبر ( ص ) و همراهانش را که داشتند برمی گشتند نشان داد و گفت : « آن مرد جوان که طرف راست می رود » مادر ایستاده بود .
پسران به سرعت دویدند و چون به ایشان رسیدند پیغمبر ( ص ) را شناختند ، خیلی از او تشکر کردند و برگشتند و گفتند : « مادر جان ! آیا آن مرد را نشناختی ؟»
مادر گفت : « نه نشناختم .»
یکی از پسران گفت : « مادر او همان کسی است که وجودش مایۀ خیر و برکت است . او پیغمبر خداست . »
پیرزن از حیرت و تعجب و محبت به گریه افتاد ، دنبال پیامبر ( ص ) دوید تا به او رسید و با هر زبانی که می توانست عذرخواهی کرد و اظهار شرمندگی کرد .
پیغمبر ( ص ) او را دلداری داد و برای فرزندانش دعا کرد و فرمود : « ناراحت نباش مادر ، آنچه از اجر و رضای خدا به ما می رسد ، از آنچه به تو رسید بالاتر است . »
موضوعات: , برچسب ها: کمک به مادر پیر , به یاد شهدا و حجاب , [ بازدید : 467 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ][ جمعه 15 خرداد 1394 ] 12:50 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]