یاد شهدا و حجاب

این سایت شامل مطالبی در مورد (شهدا، حجاب، وصیت نامه، امامان و غیره می باشد.

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ یاد شهدا و حجاب خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

کمک به مادر پیر

روزی پیغمبر ( ص ) و یاران از راهی می رفتند . به لب چاه آبی رسیدند . پیرزنی ناتوان مشکی بر سر چاه گذاشته بود و می‏خواست از چاه آب بکشد اما زورش نمی رسید که دلو را بالا بکشد .

پیامبر گرامی اسلام ( ص ) پیش رفت و گفت : « ای مادر! اجازه می دهی به تو کمک کنیم ؟!»

پیرزن جواب داد : « خیلی ممنون هستم خدا شما را یاری کند .»

پیغمبر ( ص ) بند دلو را گرفت و چند بار آب کشید و مشک را پر کرد و سر آن را محکم بست . معلوم بود که بردن مشکِ آب برای پیرزن کار دشواری بود .

پیامبر ( ص ) گفت : « حالا تو از جلو برو ، ما مشک را می آوریم .»

یکی از یاران رسول خدا ( ص ) گفت : « آقا اجازه بدهید من می برم .»


روزی پیغمبر ( ص ) و یاران از راهی می رفتند . به لب چاه آبی رسیدند . پیرزنی ناتوان مشکی بر سر چاه گذاشته بود و می‏خواست از چاه آب بکشد اما زورش نمی رسید که دلو را بالا بکشد .

پیامبر گرامی اسلام ( ص ) پیش رفت و گفت : « ای مادر! اجازه می دهی به تو کمک کنیم ؟!»

پیرزن جواب داد : « خیلی ممنون هستم خدا شما را یاری کند .»

پیغمبر ( ص ) بند دلو را گرفت و چند بار آب کشید و مشک را پر کرد و سر آن را محکم بست . معلوم بود که بردن مشکِ آب برای پیرزن کار دشواری بود .

پیامبر ( ص ) گفت : « حالا تو از جلو برو ، ما مشک را می آوریم .»

یکی از یاران رسول خدا ( ص ) گفت : « آقا اجازه بدهید من می برم .»

ولی پیامبر ( ص ) نگذاشت و گفت : « مگر من نمی توانم ببرم ! خودم می برم .»

هوا بسیار گرم بود و آفتاب سوزان ! قدری رفتند و به خیمه ای رسیدند . پیرزن ایستاد و گفت : « این جا ، خانۀ ماست خدا به شما اجر دهد !»

حضرت مشک را بر زمین گذاشت و زن وارد خیمه شد .

پسرانش پرسیدند : « مادر کجا بودی ؟! »

گفت : « رفته بودم آب بیاورم . حالا شما بروید و مشک آب را به داخل بیاورید . »

پسران وقتی مشک را سنگین یافتند ، گفتند :« مادر جان! چطور این مشک سنگین را آوردی ؟»

پیرزن گفت : « من نیاوردم ، چند نفر جوان بر سر چاه رسیدند ، یکی از آنها مشک را پر کرد و بعد هم تا اینجا آورد .»

پسران گفتند : « او که بود ؟ حداقل برویم از او تشکر کنیم . »

پیرزن و فرزندان از خانه بیرون آمدند ، پیرزن پیامبر ( ص ) و همراهانش را که داشتند برمی گشتند نشان داد و گفت : « آن مرد جوان که طرف راست می رود » مادر ایستاده بود .

پسران به سرعت دویدند و چون به ایشان رسیدند پیغمبر ( ص ) را شناختند ، خیلی از او تشکر کردند و برگشتند و گفتند : « مادر جان ! آیا آن مرد را نشناختی ؟»

مادر گفت : « نه نشناختم .»

یکی از پسران گفت : « مادر او همان کسی است که وجودش مایۀ خیر و برکت است . او پیغمبر خداست . »

پیرزن از حیرت و تعجب و محبت به گریه افتاد ، دنبال پیامبر ( ص ) دوید تا به او رسید و با هر زبانی که می توانست عذرخواهی کرد و اظهار شرمندگی کرد .

پیغمبر ( ص ) او را دلداری داد و برای فرزندانش دعا کرد و فرمود : « ناراحت نباش مادر ، آنچه از اجر و رضای خدا به ما می رسد ، از آنچه به تو رسید بالاتر است . »

موضوعات: ,

برچسب ها: کمک به مادر پیر , به یاد شهدا و حجاب ,

[ بازدید : 467 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 15 خرداد 1394 ] 12:50 ] [ نویسنده (2) ]

[ ]

مطالب مرتبط

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]