|
|
وقایع روز عاشورا بسیار است . در اینجا به ذکر شهادت یک شهید گمنام که در اصل ترک بود اکتفا می کنیم : امام حسین ( ع ) غلامی داشت که ترک بود . او را با نام اسلم صدا می زدند . از ویژگی های او اینکه قاری قرآن بود و آیات قرآن را با صدای دلنشین می خواند . اسلم آمادۀ جنگ شد و پس از اجازه گرفتن از امام ( ع ) به سوی میدان رفت و با دشمن جنگید و به قولی هفتاد نفر از دشمن را کشت ، تا آنکه بر اثر ضربات دشمن از پای درآمد و به زمین افتاد . امام حسین ( ع ) به بالین او آمد و صورت خود را روی صورت خون آلود غلامش نهاد و گریه کرد ، در این هنگام اسلم چشم خود را گشود و یک لحظه سیمای نورانی امام حسین ( ع ) را دید و از خوشحالی خندید و همان دم به شهادت رسید ، زبان حالش این بود : گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم
موضوعات: ,
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 512 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 20:55 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
در آن هنگام که سپاه حر با سپاه امام حسین ( ع ) به هم رسیدند و حر با امام ( ع ) به گفتگو پرداخت ، حر به عنوان نصیحت به امام ( ع ) گفت : « من برای خدا تو را در مورد حفظ جانت هشدار می دهم و گواهی می دهم که اگر کار به جنگ بکشد قطعاً کشته خواهی شد . » امام حسین ( ع ) این پاسخ قاطعانه را که بیانگر شجاعت و صلابت اوست داد و فرمود : « آیا مرا از مرگ می ترسانی ؟ آیا اگر مرا بکشید برای شما مرگ نیست ؟ من همان را می گویم که آن مسلمان اَوسی هنگام حرکت به جبهه گفت . آن هنگام که پسر عمویش او را ترسانید و گفت : « کجا می روی ؟ مرگ در کار است . » و او در پاسخ گفت : « من می روم و مرگ برای جوانمرد ننگ نیست . هنگامی که نیتش حق باشد و در راه اسلام بجنگد و در راه مردان صالح و شایسته جانبازی کند و از هلاک شدگان جدا گشته و با مجرم مخالفت کند . پس در این صورت اگر زنده بمانم پشیمان نیستم و از مردن سرزنشی ندارم . و این ذلت تو را بس که زنده بمانی و ببینی که تو را به خاک می مالند . »
موضوعات: ,
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 551 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 20:49 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
معاویه در مدینه جاسوسی داشت که حوادث مدینه را با فرستادن نامه برای معاویه ، به او گزارش می داد . در یکی از گزارش ها برای معاویه نوشت : حسین بن علی کنیز خود را آزاد نموده و سپس با او ازدواج نموده است . » وقتی این خبر به معاویه رسید نامه ای به این مضمون برای امام حسین ( ع ) نوشت : « به من خبر رسیده که تو با کنیز خود ازدواج کرده ای ، و بجای اینکه با دختری از قبیلۀ بزرگ قریش که همتای تو باشد ازدواج کنی با یک کنیز ازدواج کرده ای ، اگر با دختری از قزیش ازدواج می کردی فرزندی نجیب از تو بوجود می آمد و تو شخصیت خود را حفظ می کردی ، ولی تو نه دربارۀ فرزندت ، نه دربارۀ خودت و نه دربارۀ خانوادهات فکر نکردی . آیا این ازدواج از شان تو به دور نیست ؟ » امام حسین ( ع ) پس از دریافت نامۀ معاویه ، در پاسخ او چنین نوشت : تو دربارۀ ازدواج من با کنیز آزاد شده ام به من رسید ، این را بدان که هیچکس در شرافت و در نسب به مقام رسول خدا ( ص ) نمی رسد ، من کنیزی داشتم که برای رسیدن به ثواب ، او را آزاد کردم ، سپس بر اساس سنت پیامبر ( ص ) با او ازدواج نمودم و این را نیز بدان که اسلام خرافات جاهلیت را از بین برد و هیچگونه سرزنشی بر مسلمانان روا نیست ، مگر اینکه گناه کنند ، بلکه سرزنش سزاوار کسی است که پیرو برنامه های جاهلیت باشد . » وقتی که جواب نامۀ امام ( ع ) به معاویه رسید ، آن را خواند و سپس به یزید داد ، یزید آن را خواند و به پدرش گفت : « افتخار حسین بر تو بسیار کوبنده است . » معاویه گفت : « چنین نیست ولی زبان بنی هاشم تند و تیز است که سنگ کوه را متلاشی می کند و دریا را می شکافد . »
موضوعات: ,
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 522 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 20:41 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی که امام حسین ( ع ) در آغوش گرم پیامبر ( ص ) بود و پیامبر ( ص ) با او بازی مر کرد و او را می خندانید ، عایشه گفت : « ای رسول خدا ! چقدر این کودک را دوست داری و با دیدار او شاد می شوی ؟ » پیامبر ( ص ) در جواب فرمود : « چرا او را دوست نداشته باشم و با دیدار او شاد نگردم ، با اینکه او میوۀ قلب و نور چشمم است ، ولی امتم او را خواهند کشت . کسیکه بعد از شهادت او مرقدش را زیارت کند ، خداوند ثواب یک حج از حج های مرا برای او می نویسد .» عایشه گفت : « ثواب یک حج از حجهای تو ؟! » پیامبر ( ص ) فرمود : « بلکه ثواب دو حج من . » عایشه با تعجب بیشتر پرسید : « ثواب دو حج تو ؟! » پیامبر ( ص ) فرمود : « بلکه ثواب نود حج از حج مرا با ثواب عمره های آنها به زیارت کننده خواهند داد . »
موضوعات: , ,
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 533 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 20:38 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
امام حسین ( ع ) در دوران کودکی پای منبر رسول خدا ( ص ) می نشست و هرآنچه را که پیامبر ( ص ) می فرمود ، حفظ کرده ، در خانه به مادرش فاطمۀ زهرا ( ع ) باز می گفت . روزی مادر برای حسین ( ع ) صندلی آورد و حسین ( ع ) را بر آن نشاند و فرمود : « خوب پسر جان ! حالا مثل پدرم موعظه کن . » او هم آ«چه را که رسول خدا ( ص ) در مسجد فرموده بود با همان لحن و حالت بازگو کرد .پ حضرت فاطمه ( ع ) روزی شیرین زبانی حسین ( ع ) را برای پدرش تعریف کرد و پیامبر ( ص ) را علاقهمند ساخت تا صدای حسین ( ع ) را که مانند پدربزرگ سخن می گوید ، بشنود . پیامبر ( ص ) فرمود : « فکر می کنم با دیدن من خجالت بکشد . » قرار شد پیامبر ( ص ) در جائی مخفی شود و آن وقت از حسین ( ع ) بخواهند ، مانند پیامبر ( ص ) سخن بگوید و موعظه کند . پیامبر ( ص ) پشت پرده پنهان شد ، حسین ( ع ) شروع به سخنرانی کرد . اما بر خلاف همیشه دچار لکنت زبان شد . او که متوجه تعجب مادر شده بود ، گفت : « مادر جان ! تعجب نکن . اگر زبان در دهانم خوب نمی چرخد ، علتش اینست که در پشت پرده شخصی پنهان شده که اگر تمام سخنوران عالم جمع شوند ، در پیش او زبانشان بند می آید .» پیامبر ( ص ) با شنیدن این سخن از پسِ پرده بیرون آمد و حسین ( ع ) را در آغوش گرفت و دستش را زیر چانۀ حسین ( ع ) برد و سه مرتبه بر لبهای فرزند شیرین زبانش بوسه زد و فرمود : « بابا به قربان شیرین زبانیت برود . » امام حسین ( ع ) در دوران کودکی پای منبر رسول خدا ( ص ) می نشست و هرآنچه را که پیامبر ( ص ) می فرمود ، حفظ کرده ، در خانه به مادرش فاطمۀ زهرا ( ع ) باز می گفت . روزی مادر برای حسین ( ع ) صندلی آورد و حسین ( ع ) را بر آن نشاند و فرمود : « خوب پسر جان ! حالا مثل پدرم موعظه کن . » او هم آ«چه را که رسول خدا ( ص ) در مسجد فرموده بود با همان لحن و حالت بازگو کرد . حضرت فاطمه ( ع ) روزی شیرین زبانی حسین ( ع ) را برای پدرش تعریف کرد و پیامبر ( ص ) را علاقهمند ساخت تا صدای حسین ( ع ) را که مانند پدربزرگ سخن می گوید ، بشنود . پیامبر ( ص ) فرمود : « فکر می کنم با دیدن من خجالت بکشد . » قرار شد پیامبر ( ص ) در جائی مخفی شود و آن وقت از حسین ( ع ) بخواهند ، مانند پیامبر ( ص ) سخن بگوید و موعظه کند . پیامبر ( ص ) پشت پرده پنهان شد ، حسین ( ع ) شروع به سخنرانی کرد . اما بر خلاف همیشه دچار لکنت زبان شد . او که متوجه تعجب مادر شده بود ، گفت : « مادر جان ! تعجب نکن . اگر زبان در دهانم خوب نمی چرخد ، علتش اینست که در پشت پرده شخصی پنهان شده که اگر تمام سخنوران عالم جمع شوند ، در پیش او زبانشان بند می آید .» پیامبر ( ص ) با شنیدن این سخن از پسِ پرده بیرون آمد و حسین ( ع ) را در آغوش گرفت و دستش را زیر چانۀ حسین ( ع ) برد و سه مرتبه بر لبهای فرزند شیرین زبانش بوسه زد و فرمود : « بابا به قربان شیرین زبانیت برود . »
موضوعات: , ,
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 522 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 20:24 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی امام حسن ( ع ) سوار بر مرکب بود . مزدی از اهل شام تا امام را دید او را لعن و ناسزا گفت . امام ( ع ) سکوت کرد تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد . آنگاه امام ( ع ) به آن مرد سلام کرد و با لبخند فرمود : « ای آقا ! گمان می کنم غریب باشی و گویا اشتباهی شده ؛ اگر از ما طلب رضایت می کنی از تو راضی می شویم ، اگر چیزی بخواهی عطا می کنیم ، اگر بخواهی ارشادت می کنیم ، اگر گرسنه باشی تو را سیر می کنیم ، اگر برهنه هستی تو را می پوشانیم ، اگر محتاج هستی بی نیازت می کنیم ، اگر رانده شده ای تو را پناه می دهیم ، اگر حاجت داری حاجتت را برمی آوریم و اگر می خواهی میهمان ما باشی به خانۀ ما بیا . زیرا خانۀ ما وسیع است و می توانی وسائل و بارِ خود را در خانۀ ما بگذاری . » همین که مرد شامی این سخنان را شنید ، سر به زیر انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد و پس از چند لحظه به امام نگاه کرد و گفت : « شهادت می دهم که تو خلیفۀ خدا در روی زمین هستی ، و خدا بهتر می داند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد . پیش از آنکه تو را ملاقات کنم تو و پدرت دشمن ترین خلق نزد من بودید ، ولی الآن محبوب ترین آنها نزد من هستید .» بعد از آن به خانۀ امام حسن ( ع ) رفت و تا در مدینه بود مهمان امام ( ع ) بود و از محبّان و معتقدان اهل بیت گردید .
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 517 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 20:06 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی امام حسن مجتبی ( ع ) در اطراف مدینه از سایۀ دیوار باغی می گذشت . از دور غلام سیاهی را دید که کنار دیوار نشسته و سفره ای را مقابل خود ، باز کرده است . غلام یک گردۀ نان در سفرۀ خود داشت . سگی هم جلوی رویش ایستاده بود و غلام یک لقمه نان می خورد و یک لقمه هم به سگ می داد . وقتی امام ( ع ) به نزدیک او رسید ، بر روی او تبسمی کرد و فرمود : « چرا یک لقمه خود می خوری و یک لقمه به این سگ می دهی ؟!» غلام گفت : « چه کنم ؟ خجالت می کشم که من بخورم و او گرسنه باشد و نگاه کند . از این گذشته من می توانم گرسنه بمانم ولی او نمی تواند .» اما ( ع ) او را تحسین کرد و پرسید : « اینجا چکار می کنی ؟ » گفت : « باغ از فلان کس است و من بردۀ او هستم و برای او کار می کنم .» حضرت فرمود : « همین جا بمان تا برگردم !» بعد از آن ، حضرت رفت و غلام را از صاحبش خرید و او را در راه خدا آزاد کرد و خواست به او سرمایه ای بدهد . صاحب باغ هم وقتی این بزرگواری را دید از امام ( ع ) پیروی کرد و باغ را به غلام بخشید و گفت : « نیکی از نیکی می زاید . »
موضوعات: ,
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 511 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 19:58 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
عده ای از فقیران و درویشان ، گوشه ای نشسته بودند و نزدشان چند تکۀ نان بود و می خوردند . در همین احوال امام حسن ( ع ) از آنجا عبور می کرد . درویشان که او را می شناختند به امام ( ع ) گفتند : « ای پسر رسول خدا ! موافقت کن و با ما لقمه ای بخور . » امام حسن ( ع ) درخواست آنان را قبول کرد ، از اسب پیاده شد و فرمود : « خدا متکبران را دوست ندارد .» پس از اینکه با فقیران غذا خورد ، به آنان گفت : « اکنون نوبت شماست که فردا دعوت مرا اجابت کنید .» فردای آن روز ، امام حسن ( ع ) درویشان را به خانۀ خود آورد و غذائی خوب آماده کرد و خود نیز نشست و با آنان به غذا خوردن پرداخت .
موضوعات: ,
[ بازدید : 557 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 19:55 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
امام حسن و امام حسین ( ع ) خردسال بودند . یک روز در محلی که مردم وضو می گرفتند و به مسجد می آمدند پیرمردی را دیدند که مشغول وضو گرفتن است ، اما وضویش صحیح نیست . ایشان وظیفۀ خود می دانستند که پیرمرد را به اشتباهش آگاه کنند ولی فکر کردند که او مردی سالمند است و از اینکه دو کودک خردسال از او ایراد بگیرند ، شرمسار می شود . پس با خود قرار گذاشتند که خودشان با هم بر سر وضو گرفتن بحث کنند و بروند و از پیرمرد قضاوت بخواهند و به این وسیله روش صحیح وضو گرفتن را به او بیاموزند . پس در حالی که آستین ها را بالا زده بودند و از یکدیگر ایراد می گرفتند ، به پیرمرد نزدیک شدند و گفتند : « پدرجان ! ما در کار وضو با هم اختلاف داریم . از شما خواهش می کنیم به وضو گرفتن ما نگاه کنید و ببینید کدام بهتر است ؟ » پیرمرد قبول کرد . ایشان هرکدام جداگانه با آداب صحیح وضو گرفتند و پرسیدند : « نظر شما چیست ؟ » پیرمرد موضوع را فهمید و اشک در چشمهایش جمع شد و گفت : « وضوی شما – هر دو – صحیح است و من اشتباه وضو می گرفتم که حالا از شما یاد گرفتم . جان من فدای شما باد که چه نیکو به من یاد دادید !»
موضوعات: ,
برچسب ها: به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 509 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 6 فروردين 1395 ] 19:49 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
علی بن رافع سرپرست و خزانه دار بیت المال حکومت علی ( ع ) می گوید : « در میان اوال در بیت المال ، گردنبند مرواریدی بود که از بصره آورده بودند . روزی پیش از عید قربان یکی از دختران امیرالمومنین امام علی ( ع ) پیغام داد که آن گردنبند را به مدت سه روز و به شکل امانت بدهید تا در عید قربان آن را به گردن کنم . من هم دادم و خود را به عنوان ضامن قرار دادم . روز عید علی ( ع ) آن را بر گردن دختر دید و پرسید : دخترم ! این گردنبند را از کجا آورده ای ؟! جواب داد : از خزانه دار به عنوان امانتِ ضمانت شده گرفته ام . آن را تا سه روز دیگر برمیگردانم ، ضمناً شوهرم هم از آن آگاه است . ابن ابی رافع می گوید : همان روز امیرالمومنین مرا خواست و فرمود : آیا به بیت المال خیانت می کنی ؟ گفتم : به خدا پناه می برم که خیانت کنم . فرمود : پس چرا گردنبند را به دختر من دادی ؟ عرض کردم : آن را به مدت سه روز و امانت داده ام . خودم هم ضامن آن شده ام . امام ( ع ) فرمود : امروز باید آن را پس بگیری و به جای خود بگذاری ؛ اگر یک بار دیگر مثل این کار را از تو ببینم ، مجازات سختی خواهی شد . و اگر دخترم هم آن را به عنوان امانت از بیت المال نگرفته بود ، دست او را به عنوان دزد می بریدم . دختر امام وقتی این کلام را شنید به پدر عرض کرد : من که ناشناس نبودم و ضرری هم بر کسی وارد نمی شد آیا دختر خلیفۀ مسلمین حق ندارد روز عید یک گردنبند امانتی داشته باشد ؟ امیرالمومنین علی ( ع ) فرمود : دخترم ! انسان نباید بخاطر هوای نفس ، پای از حق بیرون نهد . زنان مهاجرین با تو یکسان هستند ، مگر به چنین گردنبندی آراسته اند ، تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار بگیری . »
موضوعات: , ,
برچسب ها: گردن بندی از بیت المال , بیاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 646 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ چهارشنبه 4 شهريور 1394 ] 18:36 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی امیرالمومنین ( ع ) به عمار یاسر و عبدالله بن ابی رافع و ابوهیثم تیهان ، ماموریت داد تا مالی را که در بیت المال بود ، تقسیم کنند و به آنها فرمود : « عادلانه تقسیم کنید و کسی را بر کسی برتری ندهید .» آنها مسلمانان را شمردند و مقدار مال را نیز حساب کردند ، معلوم شد که به هر کس سه دینار می رسد . از مسلمانا طلحه و زبیر اعتراض کردند و گفتند : « آیا این تقسیم نظر خودتان است یا دستور رفیقتان !» گفتند : « امیرالمومنین چنین دستور داده است . » طلحه و زبیر نزد امام رفتند و به روش تقسیم بیت المال اعتراض کردند . امام فرمود : « رسول خدا ( ع ) چگونه با شما رفتار می کرد ؟ » آنها سکوت کردند . فرمود : « آیا پیامبر ( ص ) بیت المال را به طور مساوی تقسیم نمی کرد ؟ » گفتند : « آری ! » فرمود : « آیا سنت پیامبر ( ص ) سزاوارتر است یا سنت دیگران ؟ » گفتند : « سنت پیامبر ، ولی ما دارای سابقه هستیم و از نزدیکان پیامبر می باشیم . » حضرت فرمود : « سابقۀ شما بیشتر است ، یا سابقۀ من ؟ نزدیکی من به پیامبر ( ص ) بیشتر است یا شما ؟ » گفتند : « شما !» فرمود : « خدمت و سختی هائی که من برای اسلام کشیده ام بیشتر است ، یا شما ؟ » گفتند : « شما !» فرمود : « به خدا سوگند ، من و این کارگری که برای من کار می کند ، سهم هر دو نفر ما از بیت المال یکسان است .»
موضوعات: , ,
برچسب ها: تقسیم بیت المال به طور مساوی , بیاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 652 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ چهارشنبه 4 شهريور 1394 ] 18:28 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
در زمان خلافت عمر دو زن بر سر کودکی نزاع می کردند و هر کدام او را فرزند خود می خواند . نزاع را به نزد عمر آوردند . عمر نتوانست این مشکل را حل کند ، از این رو دست به دامان امیرالمومنین علی ( ع ) شد . علی ( ع ) ابتدا آن دو زن را موعظه و نصیحت فرمود ، ولی سودی نبخشید و ایشان همچنان به مشاجرۀ خود ادامه می دادند . امیرالمومنین علی ( ع ) وقتی دید نزاع هر لحظه بیشتر می شود چارۀ دیگری اندیشید و دستور داد تا ارّه ای بیاورند . در این وقت آن دو زن گفتند : « یا امیرالمومنین می خواهی با این اره چکار کنی ؟ » فرمود : « می خواهم فرزند را دو نصف کنم ، برای هر کدامتان یک نصف !» با شنیدن این سخن یکی از آن دو زن ساکت ماند و دیگری فریاد برآورد : « خدا را ، خدا را یا اباالحسن اگر حکم کودک این است که حتماً باید دو نیم شود من از حق خودم صرف نظر کردم و راضی نمی شوم عزیزم کشته شود . » آنگاه امیرالمومنین علی ( ع ) فرمود : « الله اکبر ، این کودک پسر توست و اگر پسر آن دیگری بود او نیز به حالش رحم می کرد و بدین عمل راضی نمی شد . » در این موقع آن زن هم اقرار به حق نمود و به دروغ خود اعتراف کرد و بواسطۀ قضاوت علی ( ع ) حزن و اندوه از عمر برطرف گردید و برای آن حضرت دعای خیر کرد .
موضوعات: , , ,
برچسب ها: بیاد شهدا و حجاب , دو مادر و یک فرزند ,
[ بازدید : 685 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ چهارشنبه 4 شهريور 1394 ] 18:26 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
جنگ خندق یا احزاب در سال پنجم هجری جنگی سرنوشت ساز بود که امید مشرکین قریش را برای شکست دادن مسلمین ناامید کرد . مهمترین واقعه ای که در این جنگ پیش آمد ، کشته شدن عمروبن عبدود به دست علی ( ع ) بود . حضرت رسول ( ص ) ضربت علی ( ع ) را در روز خندق از عبادت ثقلین والاتر شمرد . تفصیل آن را باید در کتابهای تاریخ مطالعه کرد . عمروبن عبدود قویترین جنگجوی تاریخ عرب بود و چنان از خود راضی و مغرور بود که وقتی با علی ( ع ) روبرو شد گفت : « تو خیلی جوانی و و حریف من نیستی ، با ابوطالب هم آشنا بودم و میل ندارم تو به دست من کشته شوی . » علی ( ع ) در جواب گفت : « کار ، کارِ آشنائی و پیری و جوانی نیست ، من میل دارم اگر ایمان نیاوری تو را در راه خدا بکشم . »
موضوعات: , ,
برچسب ها: اخلاص در عمل , بیاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 630 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 4 شهريور 1394 ] 18:21 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
در روز جمعه ، سیزدهم ماه رجب از سال سیام عامالفیل ، عباس بن عبدالمطلب با یزید بن قعنب و با گروهی از بنی هاشم در برابر خانۀ کعبه نشسته بودند که فاطمۀ بنت اسد پیچیده در چادر عربی ، باردار و با گامهائی که به کندی و به آهستگی برداشته می شدند ، به سوی کعبه آمد و چنگ در پرده های آویختۀ کعبه زد و همان جا نشست . فاطمه که از درد و رنج زایمان بی تابی می کرد ، رو به آسمان کرد و گفت : « خداوندا ! به تو و پیامبران و کتابهائی که از سوی تو نازل شده اند و نیز به آیین جدم ابراهیم خلیل که خانۀ کعبه را بنا کرده است ، ایمان دارم . خداوندا ! به پاس احترام کسی که این خانه را ساخت و به حق کودکی که در وجود من است ، تولد این کودک را بر من آسان فرما . » آنگاه دیوار کعبه شکافته شد و فاطمۀ بنت اسد در برابر چشمان حیرت زدۀ عباس و یزید بن قعنب ، وارد خانه شد و شکاف دیوار به هم آمد . بنی هاشم هر قدر تلاش کردند نتوانستند وارد خانۀ کعبه شوند . حتی ابوطالب که به سراغ همسرش آمد نتوانست درِ کعبه را بگشاید . پس از سه روز فاطمه از خانۀ کعبه بیرون آمد . او کودکی را که در آغوش داشت ، به جمعیتی که در انتظار بودند ، نشان داد و رو به ابوطالب گفت : « آنگاه که خواستم از کعبه بیرون بیایم هاتفی ندا کرد : ای فاطمه ! نام این مولود را علی بگذار که خداوندِ علیِ اعلی می فرماید : من نام او را از نام خود برگرفتم . »
موضوعات: , , ,
برچسب ها: سه روز در کعبه , بیاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 647 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ چهارشنبه 4 شهريور 1394 ] 18:13 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
امام حسن عسگری ( ع ) از پدران بزرگوارش نقل می کند که رسول خدا ( ص ) فرمود : « هنگامی که آدم و حواء داخل بهشت فردوس شدند ، چشمشان به خانمی افتاد که بر بساطی از بساطهای بهشت نشسته است ، بر سرش تاجی از نور و در دو گوشش دو گوشواره از نور است و از نور جمالش طبقات بهشت نورانی است . آدم ( ع ) پرسید : یا جبرائیل ! این خانمی که بهشت از نور جمالش نورانی است ، کیست ؟ امام حسن عسگری ( ع ) از پدران بزرگوارش نقل می کند که رسول خدا ( ص ) فرمود : « هنگامی که آدم و حواء داخل بهشت فردوس شدند ، چشمشان به خانمی افتاد که بر بساطی از بساطهای بهشت نشسته است ، بر سرش تاجی از نور و در دو گوشش دو گوشواره از نور است و از نور جمالش طبقات بهشت نورانی است . آدم ( ع ) پرسید : یا جبرائیل ! این خانمی که بهشت از نور جمالش نورانی است ، کیست ؟
موضوعات: , , , , ,
برچسب ها: فضیلت فاطمه ( ع ) , بیادشهدا و حجاب ,
[ بازدید : 681 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ دوشنبه 2 شهريور 1394 ] 21:40 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
با تولد زینب کبری ( ع ) خانۀ علی ( ع ) دارای سه کودک شد . امام حسن ( ع ) چهار ساله ، اما حسین ( ع ) سه ساله و زینب هم که نوزاد بود . حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا ( ع ) بماند . فضه در اصل ، کنیزی هندی بود که نجاشی فرمانروای حبشه او را به حضرت رسول ( ص ) هدیه داده بود . فضه زنی دانا ، با معرفت و خدا پرست بود . از آن روز که با خاندان پیامبر ( ص ) همنشین شده بود ، فاطمۀ زهرا ( ع ) را بیش از همه دوست می داشت . فضه خود از پیامبر ( ص ) تقاضا کرد که ایشان اجازه دهد او خدمتکار فاطمه ( ع ) باشد .با تولد زینب کبری ( ع ) خانۀ علی ( ع ) دارای سه کودک شد . امام حسن ( ع ) چهار ساله ، اما حسین ( ع ) سه ساله و زینب هم که نوزاد بود . حالا دیگر وقت آن رسیده بود که یک نفر برای کمک به کارهای خانه پیش حضرت زهرا ( ع ) بماند . فضه در اصل ، کنیزی هندی بود که نجاشی فرمانروای حبشه او را به حضرت رسول ( ص ) هدیه داده بود . فضه زنی دانا ، با معرفت و خدا پرست بود . از آن روز که با خاندان پیامبر ( ص ) همنشین شده بود ، فاطمۀ زهرا ( ع ) را بیش از همه دوست می داشت . فضه خود از پیامبر ( ص ) تقاضا کرد که ایشان اجازه دهد او خدمتکار فاطمه ( ع ) باشد . فضه تا آخرین لحظۀ حیات حضرت زهرا ( ع ) با او بود و هیچگاه از او جدا نشد . مردم او را کنیز فاطمه ( ع ) می دانستند و حضرت زهرا ( ع ) هم او را دوست خود می نامید .
موضوعات: , , , , , ,
برچسب ها: فضّه کنیز فاطمه ( ع ) , بیاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 700 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ دوشنبه 2 شهريور 1394 ] 21:32 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
بعد از تولد نخستین نوزاد خانواده ، شیر دادن و پرستاری از کودک نیز به کارهای خانه اضافه شد . در این موقع بود که حضرت علی ( ع ) به فاطمه ( ع ) پیشنهاد کرد : « فاطمه جان ! با پدرت مشورت کن تا اگر صلاح می داند برای تو خدمتکاری بیاورد . » روزی حضرت زهرا ( ع ) برای این منظور به خانۀ پدر رفت ولی درخواست خود را به زبان نیاورد و پس از احوالپرسی به خانه برگشت . روز دیگر که پیغمبر ( ص ) به دیدار ایشان آمده بود ، موضوع درخواست خدمتکار مطرح شد . اما پیامبر ( ص ) باز هم حضرت فاطمه ( ع ) را به چیزی که بیشتر دوست می داشت یعنی به شکر و یاد خدا سفارش کرد و فرمود : « فاطمه جانم آیا می خواهی چیزی به تو یاد بدهم که از خدمتکار برای تو بهتر باشد ؟ » فاطمه ( ع ) جواب داد : « پدر جان بفرمائید . »
موضوعات: , , ,
برچسب ها: تسبیح حضرت فاطمه ( ع ) , بیاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 701 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ دوشنبه 2 شهريور 1394 ] 21:19 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
زندگی روزانه در خانۀ علی ( ع ) خیلی ساده بود . دو همسر جوان در همۀ کارها رضای خدا و سول را راهنمای خود می دانستند و با رهنمود پیغمبر ( ص ) کارهای خارج از خانه را حضرت علی ( ع ) و کارهای داخل خانه را حضرت فاطمه ( ع ) بر عهده داشتند . تنها در روزهائی که حضرت علی ( ع ) در جبهه یا در سفر بود ، خود پیامبر ( ص ) یا یکی از نزدیکان به حضرت زهرا ( ع ) کمک می کردند . کارهای خانه چندان آسان نبود ، زیرا در آ« ایام حتی آرد کردن گندم و جو با آسیاب دستی در خانه صورت می گرفت . برای پیامبر ( ص ) آسان بود که از میان زنانی که در خانه ها کار می کردند ، خدمتکاری برای حضرت زهرا ( ع ) در نظر بگیرد ؛ اما به این دلیل که بیشتر مسلمانان در فقر و قناعت بسر می بردند و خاندان پیغمبر ( ص ) طوری زندگی می کردند که فقیرترین افراد با مشاهدۀ وضع زندگی ایشان آرامش داشتند لذا پیامبر ( ص ) از گرفتن خدمتکار برای فاطمه ( ع ) صرف نظر می کرد .
موضوعات: , , , ,
برچسب ها: بیاد شهدا و حجاب , زندگی پاکان ,
[ بازدید : 682 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ دوشنبه 2 شهريور 1394 ] 21:13 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
حضرت رسول ( ص ) پس از ازدواج با حضرت خدیجه صاحب چهار دختر شد . اولی زینب بود که پیش از بعثت پیامبر ( ص ) به خانۀ شوهر رفت . دومی و سومی رقیه و ام کلثوم بودند که یکی به عقد عثمانبنعفان درآمد و در مهاجرت به حبشه همراه وی بود و در سال دوم هجری در مدینه وفات یافت و سپس خواهر دیگر جای او را گرفت و او نیز در سال نهم هجری وفات یافت . اما حضرت فاطمه زهرا ( ع ) که سید و سرور همۀ زنان عالم و عزیزترین فرزند پیامبر خاتم ( ص ) است ، پنج سال پس از مرگ مادرش خدیجۀ کبری ، در سال دوم هجری و در روزگاری که پیغمبر خدا ( ص ) و علی ( ع ) هم مانند دیگر مسلمانان زندگی بسیار ساده ای داشتند ، با حضرت علی ( ع ) ازدواج کرد . عروسی حضرت زهرا (
موضوعات: , , ,
برچسب ها: عروسی خوبان , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 465 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 27 خرداد 1394 ] 20:47 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
عثمان بن مظعون – یکی از اصحاب رسول خدا ( ص ) – مردی عابد و زاهد بود ، اما وقتی فرزند جوان و عزیزش از دنیا رفت ، بی اعتباری دنیا بیشتر در نظرش جلوه کرد و در یاد مرگ غوطه ور شد و یکباره از زندگی دست کشید ، لباسهای فرسوده و زبر می پوشید و در گوشه ای به عبادت مشغول می شد . و دیگر در جمع مردم حاضر نمی شد . روزی پیامبر ( ص ) سراغ او را گرفت . گفتند که عثمان ترک دنیا کرده و مانند راهبان در گوشۀ خلوت به عبادت نشسته است . پیامبر ( ص ) از شنیدن این خبر ناراحت شد و عثمان را به مسجد خواست . پیامبر ( ص ) در مسجد به منبر رفت و سخنرانی مفصلی کرد . از جمله به مردم فرمود : « نگاه کنید و ببینید من چه می کنم ! چند روزی روزه می گیرم و باز ترک می کنم ؛ نماز می خوانم ؛ زن می گیرم ؛ می خورم ؛ میآشامم و با یاد خدا و حکم خدا زندگی می کنم .» سپس رو به عثمان کرد و فرمود : « خداوند بی نیاز است از این گونه لباس پوشیدن ، اینها را از تن خارج کن و پیش خانوادهات برو ! با آنها زندگی کن و برای خانوادهات کسب حلال کن ! پرهیزگاری در میان مردم است . رهبانیت و گوشه گیری در اسلام نیست ؛ رهبانیت اسلام جهاد در راه خداست . »
موضوعات: ,
برچسب ها: پرهیزگاری در میان مردم , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 432 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:36 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی حضرت رسول ( ص ) به اصحاب خود فرمودند : « آیا می دانید به چه چیزی می اندیشم ؟ » اصحاب گفتند : « نه ای رسول خدا ! لطفاً به ما هم بفرمائید .» آنگاه پیامبر ( ص ) آهی کشید و فرمود : « آه چقدر مشتاق دیدار برادرانم هستم ...» ابوذر که آنجا حضور داشت عرض کرد : ای رسول خدا ! آیا ما برادران شما نیستیم ؟ حضرت فرمود : « نه ، شما یاران من هستید . برادران من پس از من می آیند . شان آنها شان انبیاست . اینها گروهی هستند که برای بدست اوردن رضایت خداوند به شهوات و نعمت های فراوان دنیا اعتنائی نمی کنند . برای خدا از حرام چشم می پوشند . کیست که ارزش اینان را نزد خدا بداند ؟ آه چقدر مشتاق دیدنشان هستم ، ایشان برای رضای خدا و نجات خود از عذاب قیامت و ورود به بهشت از دنیا و حرام آن گذشته اند . »
موضوعات: ,
برچسب ها: یاران آخر الزمانی من , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 437 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:34 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
لحظاتی قبل از آغاز جنگ بدر بود . پیامبر خدا ( ص ) به صفآرائی و منظم کردن مجاهدان مشغول بود . نیزه ای در دست داشت و با آن نیزه به منظم کردن صفوف و ترتیب سپاه مشغول بود . در همین حال « سواد بن غزیه » را دید که از صف جدا شده و نظم صف را بر هم زده است . رسول خدا ( ص ) به سوی او رفت و آهسته به شکمش زد و گفت : « درست بایست .» سواد ناراحت شد و با لحنی اعتراض آمیز ، خطاب به رسول خدا گفت : « ای رسول خدا ! شکمم را به درد آوردی ، در حالیکه خداوند تو را برای حق و عدل فرستاده است و من باید قصاص کنم ! رسول خدا ( ص ) بدون اینکه ناراحت شود ، بلافاصله پیراهن خود را بالا زد و فرمود : « بیا قصاص کن و تو هم به شکم من بزن .» سواد از گفتۀ خود شرمنده و خجل شد و بجای تلافی و قصاص ، شکم پیامبر خدا ( ص ) را بوسید .
موضوعات: ,
برچسب ها: عدالت رسول خدا , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 412 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:33 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی رسول خدا ( ص ) به اصحاب فرمودند : « صدقه بدهید ؛ هر چند به یک خرما .» سپس فرمود : « هر چند به نصف خرما ؛ و کسی که ندارد ، با گفتن یک کلمۀ نیکو ، به دیگری صدقه بدهد .» سپس افزود : « وقتی که روز قیامت می شود ، انسان در یشگاه خداوند قرار می گیرد و خداوند به او می فرماید آیا به تو نیروی شنوایی ندادم ؟ آیا به تو نیروی بینایی ندادم ؟ او در پاسخ می گوید چرا همۀ نعمت ها را دادی . آنگاه خطاب می رسد که نگاه کن چه اعمالی انجام داده ای ؟ او به سمت راست و چپ و جلو و پشت سر نگاه می کند ، چیزی نمی یابد تا بوسیلۀ آن خود را از آتش دوزخ حفظ کند . »
موضوعات: ,
برچسب ها: صدقه بدهید , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 451 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:31 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
یک دفعه پیامبر اکرم ( ص ) وارد مسجد شد . گروهی را دید که در گوشه ای مشغول عبادت هستند و جمعی را که در گوشۀ دیگری از مسجد به تعلیم و تعلم اشتغال داشتند مشاهده فرمودند . ایشان فرمودند : « کِلاهُما علی خَیر »؛ یعنی هر دو گروه به خیر و نیکی مشغول هستند و بعد فرمودند : « ولِکن بِالتَّعلیمِ اُرسِلتُ »؛ یعنی : اما من برای تعلیم فرستاده شده ام . سپس حضرت نزد آن گروه که به تعلیم و تعلم مشغول بودند رفت و نزد آنها نشست .
موضوعات: ,
برچسب ها: اهمیت علم و دانش , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 431 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:29 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی رسول خدا ( ص ) به هنگام مرگِ جوانی بر بالین وی حاضر شده به او فرمود : « بگو لاالهالاالله .» اما زبانِ جوان گرفته بود و نمی توانست آن عبارت را بگوید . حضرت به زنی که بر بالین او نشسته بود فرمود : « این جوان مادر دارد ؟ » عرض کرد : « آری من مادرش هستم . » فرمود : « آیا تو از او ناراضی هستی ؟» عرض کرد : « آری ، شش سال است که با او سخن نمی گویم .» حضرت به او فرمود : « از تو می خواهم که از فرزندت راضی بشوی .»
موضوعات: ,
برچسب ها: اثر بی احترامی به پدر و مادر , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 429 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:24 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
زندگی حضرت رسول ( ص ) در همه احوال ساده بود و مانند مردم عادی زندگی می کرد بلکه ساده تر از آنها . معروف است که اگر کسی برای اولین بار به دیدار پیغمبر اسلام ( ص ) می آمد ، اگر آن حضرت در میان اصحاب مشغول سخن گفتن نبود ، او را نمی شناخت و می پرسید : « پیغمبر کدام است ؟ » هیچگونه مزایای مادی در زندگی رسول خدا ( ص ) دیده نمی شد . نه در معاشرت و نه در خوراک و لباس برتر از دیگران نبود . هر گاه که کار بر سختی و گرسنگی قرار می گرفت ، پیغمبر ( ص ) از همۀ پیروان خود شکیباتر و بردبارتر بود . هر چه به پیغمبر ( ص ) تعلق داشت ، در امور مسلمانان و دستگیری از بینوایان مصرف می شد .
موضوعات: , ,
برچسب ها: پول با برکت , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 425 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:11 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
یک روز پیغمبر گرامی اسلام ( ص ) و چند تن از اصحاب در مکانی نشسته بودند . حضرت یک پای خود را دراز کرد و پرسید : « به گمان شما این پای من به چه چیز شباهت دارد ؟ » حاضران هر کدام تشبیهی کردند : شاخۀ گل ! ساقۀ درخت ! عمود خیمه ! و ... بعد حضرت پای دیگر خود را حرکت داد و فرمود : « خیلی چیزها می شود گفت . ولی آن پای من به این پای دیگر بیشت شبیه است . »
موضوعات: ,
برچسب ها: مزاحی دیگر , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 416 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ دوشنبه 25 خرداد 1394 ] 21:08 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
صفیه دختر عبدالمطلب و عمۀ پیامبر ( ص ) بود . یک روز در خانۀ پیامبر ( ص ) سحبت از بهشت بود . صفیه از پیامبر ( ص ) خواست دعا کند که او به بهشت برود . پیغمبر ( ص ) گفت : « من دعا می کنم ولی بهشت جای پیرزنان نیست .» صفیه اعتراض کرد که مگر پیرزن بودن گناه است . پیغمبر ( ص ) فرمود : « نه ! گناه نیست اما پیران را اول جوان می کنند و بعد به بهشت می برند . » حاضرین که این شوخی پیامبر ( ص ) را شنیدند همگی خندیدند .
موضوعات: ,
برچسب ها: شوخی پیامبر ( ص ) با پیرزن , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 443 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 15 خرداد 1394 ] 12:53 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
پیغمبر ( ص ) و گروهی از یاران در سفر بودند و برای استراحت و غذا خوردن در محلی توقف کردند . قرار شد گوسفندی برای تهیۀ غذا آماده کنند . یکی از همراهان گفت : « ذبح آن با من . » دیگری گفت : « پوست کندنش با من . » دیگری گفت : « قطعه قطعه کردن گوشت هم به عهدۀ من . » یکی دیگر گفت : « پختن آن هم با من . » پیغمبر ( ص ) گفت : « جمع کردن هیزمش هم با من . » یاران گفتند : « یا رسول الله ! ما هستیم و این کار را هم بر عهده می گیریم . » حضرت فرمود : « می دانم که به همۀ کارها می رسید ولی من دوست ندارم که در میان جمع بیکار باشم ، زیرا خدا از بنده ای که با رفقای خود باشد و برای خود امتیاز و برتری بپسندد ، راضی و خشنود نیست . »
موضوعات: ,
برچسب ها: کمک در کارها , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 430 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
[ جمعه 15 خرداد 1394 ] 12:52 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
روزی پیغمبر ( ص ) و یاران از راهی می رفتند . به لب چاه آبی رسیدند . پیرزنی ناتوان مشکی بر سر چاه گذاشته بود و میخواست از چاه آب بکشد اما زورش نمی رسید که دلو را بالا بکشد . پیامبر گرامی اسلام ( ص ) پیش رفت و گفت : « ای مادر! اجازه می دهی به تو کمک کنیم ؟!» پیرزن جواب داد : « خیلی ممنون هستم خدا شما را یاری کند .» پیغمبر ( ص ) بند دلو را گرفت و چند بار آب کشید و مشک را پر کرد و سر آن را محکم بست . معلوم بود که بردن مشکِ آب برای پیرزن کار دشواری بود . پیامبر ( ص ) گفت : « حالا تو از جلو برو ، ما مشک را می آوریم .» یکی از یاران رسول خدا ( ص ) گفت : « آقا اجازه بدهید من می برم .»
موضوعات: ,
برچسب ها: کمک به مادر پیر , به یاد شهدا و حجاب ,
[ بازدید : 467 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
ادامه مطلب
[ جمعه 15 خرداد 1394 ] 12:50 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]
|
|
|