ادب در دوران کودکی
قصّه های معصوم اول
حضرت محمد مصطفی ( ص )
سال فیل سالی است که ابرهه با فیل سواران به شهر مکه لشکر کشید و لشکرش با سنگباران ابابیل نابود شد . چون این واقعه نمونه ای از شگفتی و اعجاز بود ، مردم عربستان پس از آن ، حسابِ سالشماری گذشته را کنار گذاشتند و آن سال را عام الفیل نامیدند و سر آغاز تاریخ جدید شمردند .
سال هشتم « عام الفیل » بود ، یعنی چهل و پنج سال پیش از شروع تاریخ هجری . نزدیک ایام حج بود .
صبح آن روز نزدیک دیوار کعبه حصیری گسترده بودند . عبدالمطلب – بزرگ قریش و خاندان هاشم – در گوشه ای از آن بساط بر مسند ریاست نشسته بود و سران قبیله در حضور او جلسۀ سازمان « رَفاده » را تشکیل داده بودند .
ادارۀ مکه در ایام حج کار دشواری بود . شهر مکه علاوه بر یک مجلس شورا به نام « دارالندوه » ، دارای نه سازمان بزرگ بود . هر یک از این سازمان ها قسمتی از کارهای شهر را انجام می داد . مسئولیت دو تا از این سازمانها به نام « رفاده » و « سِقایه » با عبدالمطلب بود .
قصّه های معصوم اول
حضرت محمد مصطفی ( ص )
سال فیل سالی است که ابرهه با فیل سواران به شهر مکه لشکر کشید و لشکرش با سنگباران ابابیل نابود شد . چون این واقعه نمونه ای از شگفتی و اعجاز بود ، مردم عربستان پس از آن ، حسابِ سالشماری گذشته را کنار گذاشتند و آن سال را عام الفیل نامیدند و سر آغاز تاریخ جدید شمردند .
سال هشتم « عام الفیل » بود ، یعنی چهل و پنج سال پیش از شروع تاریخ هجری . نزدیک ایام حج بود .
صبح آن روز نزدیک دیوار کعبه حصیری گسترده بودند . عبدالمطلب – بزرگ قریش و خاندان هاشم – در گوشه ای از آن بساط بر مسند ریاست نشسته بود و سران قبیله در حضور او جلسۀ سازمان « رَفاده » را تشکیل داده بودند .
ادارۀ مکه در ایام حج کار دشواری بود . شهر مکه علاوه بر یک مجلس شورا به نام « دارالندوه » ، دارای نه سازمان بزرگ بود . هر یک از این سازمان ها قسمتی از کارهای شهر را انجام می داد . مسئولیت دو تا از این سازمانها به نام « رفاده » و « سِقایه » با عبدالمطلب بود .
« رفاده » مهماندار حج گزاران بود . هر کس از هر جه به زیارت کعبه می آمد ، مهمان سازمان رفاده بود . توانگران مکه به این سازمان کمک هائی می کردند و مسافران مواد غذائی خود را از این سازمان به طور رایگان دریافت می کردند . مردم مکه – قریش و بنی هاشم – زیارت کنندگان کعبه را مهمانهای خدا ، مهمانهای کعبه و مهمانهای شهرشان می دانستند و در این مهمانی تا می توانستند مهمان دوستی و سخاوت خود را نشان می دادند .
این کار چند فایده داشت : یکی اینکه مردم بیشتری را به زیارت کعبه تشویق می کرد . دیگر اینکه چون مهمان نوازی و سخاوت مایۀ افتخار بود ، سرشناسان بوسیلۀ این مهمان داری ، آبروی بیشتری به شهر و قوم و قبیلۀ خود می بخشیدند . جلب دوستی مردم هم خیلی با ارزش بود ، زیرا ثروتمندان مکه با مردم صحرا هم کار داشتند . آنها رفت و آمد کاروانهای تجاری اهل مکه را از دستبرد راهزنان حفظ می کردند .
« سقایه » هم سازمان جداگانه ای بود که برای زیارت کنندگان آب تهیه می کرد . سرزمین مکه همواره گرم و خشک و بی حاصل بوده و آبی جز آب چند چاه نداشته است ، بدلیل نبودن چشمه و رودخانه ، آب رسانی برای مصرف روزهای حج کار مشکلی بود . این بود که سازمان سقایه از مدتی پیش از ایام حج ، از چاه های اطراف آب می کشید و در آب انبارها ذخیره می کرد .
همانطور که گفتیم مسافران و زائران خانۀ خدا برای غذا و آب پولی نمی پرداختند و تمام احتیاجات بصورت رایگان تحویل مسافران می گردید .
طبیعی است که این کارها مخارج زیادی داشت و بودجۀ هنگفتی می خواست . هیچ کس به تنهایی نمی توانست برای ده ها نفر نان و آب فراهم کند ، و معلوم است که هر کاری را یک نفر به تنهایی نمی تواند انجام دهد ، ولی مردم با کمک یکدیگر می توانند . از زمان فرمانروائی « قصی » - پدربزرگ عبدالمطلب – عهد و پیمانی بسته شده بود که بر اساس آن بزرگان و سران قبائل هر یک به نسبت توانائی و توانگری خود هر سال می بایست چیزی می پرداختند . نوعی مالیات یا اعانه که پرداخت آن مایۀ شرف و افتخار ایشان بود .
این مبالغ به زور گرفته نمی شد ، ولی کسی هم نمی توانست از زیر بار آن شانه خالی کند . پول یا جنس فرقی نداشت . یکی شتر می داد ، یکی پول ، یکی گندم یا میوه یا هر چه بیشتر داشت . بیشتر توانگران مکه تاجر بودند که یا همراه کاروان به شام و یمن می رفتند و جنس می بردند و می آوردند ، یا در مکه – که مرکز رفت و آمد راه دور و دراز عربستان بود – خرید و فروش می کردند ؛ بعضی هم در آبادیهای دورتر ، باغی ، مزرعه ای یا نخلستانی داشتند . بعضی از کسانی که تعهد پرداخت این اعانه را داشتند ، بیشتر هم می پرداختند ولی گویا همیشه در میان یک جمع متهد کسانی هم پیدا می شوند که در ادای وظیفه سهل انگاری می کنند .
یکی از کسانی که آن سال سهمیۀ خود را هنوز نپرداخته بود « حفص بن مره » بود . اتفاقاً این مرد درآمد فراوانی داشت و آدم سرشناسی هم بود . صد شتر داشت که در قافلههای بازرگانی کار می کردند . علاوه بر آن در طائف – هشت فرسخی مکه – مزرعه ای داشت که محصول فراوان می داد . معلوم نبود عذرش چیست که سهمیۀ خود را نمی پرداخت . به بد حسابی معروف بود و هر که پیش او می رفت ، با جواب سر بالا بر می گشت .
روزی عبدالمطلب و همکاران به حسابها رسیدگی می کردند ، ناگهان به نام حفص رسیدند .
عبدالمطلب گفت : « این حفص باید پنج شتر و صد من گندم یا جو می داده ، چرا تا کنون هیچ کس به او یادآوری نکرده است ؟! »
دفترداران گفتند : « یادآوری کرده ایم ، چندبار هم به او گفته ایم ولی چیزی نمی دهد . »
عبدالمطلب گفت : « خوب ! یک بار دیگر هم امروز به او یادآوری می کنیم . »
گفتند : « فایده ندارد ! این طور که معلوم است این آدم نم پس نمی دهد ! »
عبدالمطلب فکری کرد و به محمد ( ص ) که آن روز یتیم هشت سالۀ عبدالله بود و آنجا نشسته بود و به حرفهای پدربزرگ گوش می داد ، نگاهی کرد و گفت : « محمد جان ! خانۀ حفص را می شناسی ؟ »
محمد ( ص ) جواب داد : « بله پدربزرگ ! »
عبدالمطلب گفت : « دلم می خواهد بروی و ببینی حرف و حساب این آدم چیست ؟ اگر نمی خواهد سهم خود را بدهد ، بگوید تا نامش را از این فهرست خط بزنیم ! و اگر تعهد خود را قبول دارد پس چرا آن را انجام نمی دهد ؟ دیگر سفارشی ندارم ! »
محمد ( ص ) از جا برخاست و گفت : « انشاءالله دست خالی بر نمی گردم . »
عبدالمطلب گفت : « محمد جان ! عامر را هم همراهت می فرستم که اگر حفص خواست شترها و اجناس را بدهد او برای گرفتن و آوردن آنها به تو کمک کند . من همینجا منتظر هستم تا برگردید . »
یک نفر گفت : « آقا ! فایده ندارد ! آدم های بزرگ رفته اند و دست خالی برگشته اند . حفص بارها فرستاده ها را تهدید کرده است که اگر یک بار دیگر این طرف ها بیائید ، با من طرف هستید حالا شما یک بچه می فرستید ؟ »
عبدالمطلب گفت : « صبر کنید ببینیم چه می شود ! »
محمد خردسال به راه افتاد ، عامر هم به دنبال او رفت . ساعتی بعد خادم های مجلس خبر دادند که محمد ( ص ) دارد می آید و حفص هم با شش شتر به دنبال او در حرکت است . حاضران از جا برخاسته و گردن کشیدند تا صحنه را تماشا کنند . محمد ( ص ) با حفص گرم گفتگو بود و از دنبال آنها عامر با شترها می آمد . وقتی حفص به نزدیک جمع رسید ادای احترام کرد و با سلام و احوالپرسی با عبدالمطلب دست داد و از تاخیر در ادای وظیفه عذرخواهی کرد و گفت : « حالا به جای پنج شتر که تعهد کرده بودم شش شتر می دهم . آن هم به خاطر این بچه که با رفتار خوب خود مرا شرمنده نمود . »
حاضران با حالت تعجب ، به حفص و محمد ( ص ) نگاه می کردند و از خود سوال می کردند که محمد ( ص ) با او چه رفتاری داشته که حفص اینقدر مودبانه با عبدالمطلب سخن می گوید و اینقدر سریع سهم خود را آورده است .
عبدالمطلب گفت : « حفص ! خدا به تو جزای خیر دهد ولی بگو بدانم چرا تاخیر کرده بودی ؟ بعضی از دوستان می گفتند که با فرستادههای قبلی بدرفتاری کردهای و حتی آنها را تهدید نمودهای که هر کس اینجا بیاید دشنام داده و سرش را خواهم شکست . »
حفص گفت : « بله ! من به آنها گفتم که سرشان را می شکنم یا دشنام می دهم ولی واقعا من چنین آدمی نیستم ! آنها بودند که مرا عصبانی می کردند و من مجبور میشدم چنین برخوردی بکنم . حتی تصمیم داشتم یک روز اینجا بیایم و شکایت آنها را پیش شما بکنم ولی امروز کسی را فرستادی که درس بزرگی از او گرفتم . به جان خودم ! من در عمر خود اخلاقی به خوبیِ اخلاق محمد ( ص ) در هیچ کس ندیده ام . »
عبدالمطلب گفت : « بیشتر تعریف کن ببینیم چه شده ؟ »
حفص گفت : « قبلاً سه نفر برای گرفتن سهمیه به خانۀ من آمدند . حفید ، ناعم و سامی . اول حفید آمد و در حضور زن و بچه ام فریاد کشید و گفت : ای آدم بدحساب چرا به قولت وفا نمی کنی ؟ چرا شترهایت را نمی آوری ؟ من هم عصبانی شدم و به خادم های خانه ام دستور دادم او را از خانه بیرون بیاندازند .
اما ناعم ! او بدون اجازه وارد خانه ام شد و شترم را گرفته بود و می خواست با خود ببرد .
پرسیدم : چه می کنی ؟
گفت : حق سازمان رفاده را می برم .
گفتم : این کاری که تو می کنی دزدی است ! این چه رفتاری است ؟ آیا عبدالمطلب گفته است این کار را انجام دهی ؟ ناسلامتی من صاحب این خانه هستم و این شتر ، مرکب من است . تو حق نداری این کار را انجام بدهی ، لذا عصبانی شدم و او را هم از خانه ام بیرون کردم .
و اما سامی ! او قدری بهتر بود ؛ با وجود این از من نپرسید که چرا ادای وظیفه نکرده ام ، می خواستم برایش توضیح بدهم اما به حرف من گوش نمی داد و میان حرف من حرف می زد . به او گفتم : می دانی چیست ؟ تا تو را هم مانند حفید و ناعم از خانه بیرون نیانداخته ام از پیش چشمم دور شو . اینها مرا عصبانی کردند . قبول کنید که رفتار آنها با من بد بوده است .
اما محمد ( ص ) ! با اینکه بچه است ابتدا در زد و از بیرون خانه سلام کرد و اجازۀ ورود خواست .
گفتم : کیستی ؟
گفت : مهمان هستم ، آیا اجازه می دهید وارد خانه شوم ؟
گفتم : قدم مهمان بر چشم من ، بفرمائید . در حالیکه تبسم بر لب داشت وارد شد و با ادب شروع کرد به سلام و احوالپرسی .
گفتم : چه عجب محمد جان ! به خانۀ ما آمده ای ؟
پاسخ داد : برای دو کار خدمتتان رسیده ام ، اول احوال پرسی از شما و دوم کاری داشتم که باید خصوصی به شما بگویم .
من هم خادمان و اهل خانه را از اتاقی که نشسته بودیم بیرون کردم و گفتم مرا با محمد ( ص ) تنها بگذارید . وقتی همه رفتند ، گفتم : حالا بگو کارت چیست ؟
آنوقت خیلی مودبانه و با شرم و حیائی که بر چهره داشت ، گفت : از طرف پدربزرگم – عبدالمطلب – پیغامی برایتان آورده ام . پدربزرگم به شما سلام رساند و گفت : ایام حج نزدیک است ، خرج و هزینۀ زائران زیاد است و موجودی کم ، اگر صلاح می دانید و مشکلی ندارید سهمیۀ خودتان را بپردازید و اگر هم عذری هست بفرمائید تا به پدربزرگم جواب شما را برسانم.
گفتم : عذری ندارم . همین جا بایست تا سهمیه را حاضر کنم .
آری عبدالمطلب ! این محمد عزیز با وجود اینکه بچه بود ولی مانند یک آدم بزرگوار و فهمیده با من رفتار کرد . تمام حرفهای مرا خوب گوش کرد و بین حرف من حرفی نزد ، آنوقت سهمیه را آوردم و گفتم : محمد جان ! این هم سهم من . آیا تنها می توانی ببری ؟
پاسخ داد : نه ! ولی عامر با من آمده است تا به من کمک کند . ضمناً یک پیشنهادی دارم . اگر کاری ندارید و زحمت نمی شود ، خودتان هم همراه ما بیائید تا آبروی شما محفوظ بماند و سوء تفاهم هائی را که ایجاد شده خودتان برطرف نمائید . روی این حساب خودم هم آمدم تا سهمیه ام را به شما تحویل دهم و علت تاخیر در ادای وظیفه را برایتان ذکر کنم . »
روی لبهای عبدالمطلب از شادی و خرسندی گل لبخندی شکفت و گفت : « بله ، ما اینها را می دانیم . محمد در میان ما یگانه است . این بچه از همان دوران طفولیت کارهایش مانند بزرگان بوده است . خدا محمد را نگه دارد و به شما هم برکت بدهد . ممنونم حفص ! ممنونم ! »
موضوعات: , برچسب ها: ادب در دوران کودکی , به یاد شهدا و حجاب , [ بازدید : 489 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ][ چهارشنبه 13 خرداد 1394 ] 16:51 ] [ نویسنده (2) ]
[ ]